این آخرین باری است که برای این سفر طولانی با پدر بزرگ و مادر بزرگ و عمه عزیزم خداحافظی می کنم
حوصله نداشتم که لباسهایم را عوض کنم شب گذشته کلی با بابا بزرگ پدریم گپ زدم دیگه کافیه یه پدر یزرگ بهتر و شیکتر دیگه هم دارم که زمان دلتنگی برام قصه بگوید و اسباب بازی بخرد این همه مدت که پیش اینا بودم یک بار هم نشد که برام بادبادی بخرند توپم هم که کهنه شده بود من دوست دارم که اسباب بازیهای زیاد و خوب داشته باشم البته با این بابا بزرگ قهر نیستم این را هم دوست دارم ولی خدا وکیلی نمی شود همه عمر را در یک شهر و یک منطقه زندگی کرد باید از سکون برید و به تحرک و حرکت رو آورد بابا بزرگ دیشب یه چیزهائی در گوشی به من می گفت خیلی گوش دادم ولی زیاد حالیم نشد بعد با نگاهم به او توضیح بیشتر خواستم و او گفت انشاله خوشبختتر شوید من هم به همین امید راهی دیار مادریم می شود تا روزی روزگاری هم در کنف حمایت پروردگار خوبم و اقوامم باشم انشاله روزی که برای خودم مردی شدم بر دیار پدریم هم بر می گردم و همه این مکانها ،خیابانها و گوشه گوشه های دیار پدریم را مرور می کنم تا ببینم چقدر حافظه ام با من یاری می کند تا بدانم که در این زمان کوچکیم چه کارهائی انجام داده امچه کسی از ما برای همیشه جدا شده و چه کسانی در قید زندگی و حیات هستند
ساعت 9.50 دقیقه صبح را نشان می دهد بابا بزرگ با بابا مشغول آب ریختن به ظرف آب پاش ماشینمان هستند تسمه هم که صدای گوش خراشی دارد همه سوار شدیم و بابا با یک گاز فشردن از همه خداحافظی کردیم و پدر بزرگ هم با پاشیدن آب دنبالمان ما را به خدای بزرگ سپرد